عسل عشق ماعسل عشق ما، تا این لحظه: 10 سال و 2 ماه و 17 روز سن داره

عسل ؛ دنیای مامان

بادکنک

برای دخترم از بین تمام اسباب بازی ها یک بادکنک می خرم … بازی با بادکنک خیلی چیزارو بهش یاد میده : بهش یاد میده که باید بزرگ باشه اما سبک تا بتونه بالاتر بره ! بهش یاد میده که چیزای دوست داشتنی میتونن توی یه لحظه حتی بدون هیچ دلیلی و بدون هیچ مقصری از بین برن ، پس نباید زیاد بهشون وابسته بشه ! مهم‌تر از همه بهش یاد میده که وقتی چیزی رو دوست داره نباید اون قدر بهش نزدیک بشه و بهش فشار بیاره که راه نفس کشیدنش رو ببنده ، چون ممکنه برای همیشه از دستش بده   ...
26 مرداد 1393

شش ماهگی

عسل نازنینم شش ماهگیت مبارک     بله عشق مامان امروز شش ماهه شدی و شکر خدا روزها به سرعت سپری می شن و دختر گلم روز به روز بزرگتر میشی. از شیطونیات بگم که ماشالله انقدر شیرین و دوست داشتنی شدی که نمی تونم وصف کنم.مدام خنده روی لب های خوشگلته و حتی وقتی باهات بازی نمی کنیم و فقط به صورت هامون نگاه می کنی می خندی.بابایی که دلش طاقت نمیاره چند ساعتی که سر کاره.حسابی همه رو به خودت وابسته کردی.با دست و پاهات خیلی خوب بازی می کنی.اسباب بازی های موزیک دار خیلی دوست داری . این چند بار آخر که حموم بردمت اصلا گریه نکردی برعکس قبلا که صدای گریه هات تا چهار تا خونه اونور تر می رفت. خیلی بازیگوش شدی و فقط دوس...
22 مرداد 1393

گشت و گزار آخر هفته و آب بازی

ململ خانم مامان جمعه هفته پیش از صبح تا غروب از خونه زده بودیم بیرون و رفته بودیم باغ و برده بودیمت ددر. وقتی سر سفره مشغول صبحانه خوردن بودیم بغل بابایی نشسته بودی و بابا هم بهت مربا می داد و حسابی مزه مزه می کردیش و مهلت نمی دادی تا دوباره بهت بده و همه رو سرگرم مربا خوردنت کرده بودی. بعد از نهار از بس این دایی عرفان آب بازی کرد که مامانو به هوس انداخت ببرتت داخل آب و هی دل دل کردم و آخرش دلو زدم به دریا و بردمت داخل آب .اولش فکر می کردم گریه کنی اما برعکس خیلیم خوشت میومد و چشمتو هم از آب بر نمی داشتی.اما  زودی از آب آوردمت بیرون تا سرما نخوری. وقتی آقایون جمع مشغول برپا کردن آتیش بودند عسل جونم هم رو شکم مشغول...
22 مرداد 1393

عکس 12

نتایج تلاش های  بابایی و دختری فرشته مامان و خرس مهربونش قربون تیپ زدن پسرونت انگاری مامانم پترن گوشیشو عوض کرده ها.... و عسل خانم قرتی می شود ؛ لطفا مامانمو هم دعوا نکنید همین یه دفعه بودا... ...
16 مرداد 1393

تولد ماهرخ جون

نازدار مامان دیروز تولد یکی از دوستامون دعوت بودیم و برای اولین بار رفتی تولد کوچولوها. اول مهمونی که دختر خیلی خوبی بودی و بازی می کردیو می خندیدی اما آخرهای مهمونی خیلی خوابت میومد و گریه می کردی و سر و صدا خیلی زیاد بود و با صدای بلند آهنگ خیلی گریه می کردی .گرمی هوا هم کلافت کرده بود و دیگه جوراب و کفشاتو هم درآوردی ولی کارساز نبود.وقتی کیکو آوردن و نی نی ها رقصیدند و تولد تولد خوندن و حسابی شلوغ کرده بودند می خواستم بدمت بغل ماهنوش تا ازت عکس بگیرم اما آروم و قرار نداشتی و بعد از فوت کردن شمع ها که صدای موزیک و بچه ها کمتر شده بود تا دیدم یه خورده خلوت شده دادمت بغل ماهنوش خواهر ماهرخ جون و ازت عکش یادگاری گرفتم.قربون قد و بالا...
16 مرداد 1393

تعطیلات عید فطر و عروسی

دختر گلم روز عید فطر به خونه دوتا باباجونا رفتیم و عیدو بهشون تبریک گفتیم.ظهر همون روز خاله مامان و مامانجونینا اومدن خونمون و دختر گلم هم از مهمونامون خوب پذیرایی کرد و با خنده ها و بازیهاش دل همه رو برد و اونقده تو روروئک بازی کرد که وقتی سرشو رو بالشش گذاشت مثل دخترای خوب خودش لالا کرد.   روز بعد از عید فطر خاله ها و دایی های بابا از تهران و مشهد اومده بودند و خونه مادربزرگ بابا نهار دعوت بودیم و دختر گلم هم طبق معمول همیشه و همه جا دست به دست می چرخید و همه رو سرگرم خودش کرده بود و سعی و تلاش همه برای خندوندن دختری بود.اما عسلی ماتش برده بود و یا سرش پایین بود و یا س...
15 مرداد 1393

شیطنت های این روزهای من

توت فرنگی مامانی سلام. دختر گلم وقتی مامانی نماز میخونه انقدر غلت می زنی تا بیای رو سجاده کنار مامان و با چادر مامان بازی می کنی و دستای کوچولوتو انقدر دراز می کنی تا مهر و تسبیحو برداری. عاشق بازی با وسایل صدادار هستی مخصوصا پلاستیک ، پاکت بستنی و ....پاکت نودل هم دوست داریا دخترم مشغول گرفتن گواهینامه روروئک سواریه البته بگم حرکت اولیه اش خوب نیست و تکون نمی خوره و مشغول فرمان و دنده و چراغ هاش که می شه یادش می ره باید حرکت کنه.بله دیگه عسل و باباش ماشین دارند اما کو ماشین مامان .ماشین دخترم خیلی از ماشین باباش قشنگتره و بابایی امروز داشت مخ ع...
6 مرداد 1393

نذر مامان /باشگاه مامان

ند و عسلم اینقده حرف واسه گفتن دارم که نمی دونم از کجا باید شروع کنم. از دو هفته قبل مامانی بالاخره تصمیم گرفت که باشگاه رفتنو شروع کنه و هر روز صبح دخترمم با مامانش حاضر می شه و ساکشو بر میداره و سوار کالسکه اش می شه تا بره خونه مامانجونشو اونجا بازی کنه و مامانش بره باشگاه ؛ البته خودمونیما بعضی وقتها برعکس بچه های دیگه اصلا دوست نداری بذارمت تو کالسکه مخصوصا اگه خوابت بیاد و همش گریه می کنی . می دونم الان دیره و روز آخر ماه رمضان و فردا عید فطره اما از چند شب قدر هم برات بگم عزیزم. از سالی که بابایی رفت سربازی مامان یه نذری کرد که هر سال یکی از شب های قدر شله زرد بپزه و از پارسال که شما تو شکم مامان بودی و نگرانی هام واست خیلی زیاد بود ...
6 مرداد 1393
1